ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

یک هفته تاخیر

 1391/10/11 از اون شب که رفتم خونه ریحان تا همین امشب اونجا بودم. منو عمه طوبی جفتمون چترامون رو باز کردیمو امشب مجبوری جمعشون کردیم. کلی هم کار کردیمو ریحان جون هم کمکمون کرد. این روزا همش در حال کار کردنو مرتب کردن خونه ایم. اما بازم کار داریم.  این روزا هم دسترسی به اینترنت نداشتمو نمیتونستم آپ کنمو به دوست جونیام سر بزنم. شرمنده روزی که منو عمه در حال تمیز کردن سرامیکا بودیم ریحان میخواست با اسید کار کنه و کمکمون کنه. گفتم ریحان جون شما هنوز کوچیکی، هر وقت اونقدر بزرگ شدی که بتونه به لوستر دست بزنی اونوقت میتونی با اسید کار کنی. ریحان هم با این حرفم قانع شد و گفت آره من هنوز بچه ام. بعد از یه ربع دوبار...
11 دی 1391

یلدای ما

 1391/9/30 صبح با صدای ریحانه که میگفت اِ مامانی رو بردن. خاله مرضی پاشو مامانی رو بردن. روباهه مامانی رو برد. چشمامو باز کردمو دیدم مامانی تو جاش نیست.  یعنی همون جا تره و بچه نیست خخخخخخ لباس ریحان رو تنش کردمو فرستادمش پایین. مامانی و مادرجون و بی بی در حال سبزی پاک کردن بودن. اونقدری دیشب سبزی خریده بودیم که حالا حالاها وقتمون رو میگیره. تو همین گیر و دار سبزی پاک کردن مامانی جیم زد و رفت مدرسه اما مدرسه تعطیل بود و کسی بهش خبر نداده بود و مامانی هم برگشت خونه و به امر خطیر سبزی پاک کردن رسید. ریحانه هم هی  میگفت میخوام سبزی پوست کنم. سبزی بشورم.  وقتی مادرجون تو حیاط سبزی میش...
5 دی 1391

یلدایتان رویایی

1391/9/30 آخر پاییز شد همه دم میزنند از شمردن جوجه ها!!! اما، تو بشمار تعداد دلهایی را که به دست آوردی بشمار، تعداد لبخندهایی که بر لبها نشاندی بشمار، تعداد اشک هایی که از سر شوق و یا از سر غم ریختی فصل زردی بود تو چقدر سبز بودی؟؟؟!!! جوجه ها را بعداً با هم می شماریم شادیهاتان پا برجا، شبهایتان یلدایی ...
5 دی 1391

روزهای پر زحمت

1391/10/3 صبح خواب بودم که مامانی بهم زنگ زد  و خواست برم کمکش برا اثاث کشی. این روزا مامانی و بابایی و ریحان حسابی سرشون شلوغه  و مشغول جمع کردن وسایلاشونن. قراره از طبقه بالا به طبقه پایین و از خونه 75 متری به خونه 150 متری نقل مکان کنن.  وقتی رفتم پیش مامانی دیدم کلی وسیله هاشون ریخته بیرون و خونه عینهو بازار شام.  مامانی هم بیچاره اصلا نمیدونست از کجا شروع کنه.  بابایی و ریحان هم رفته بودن پایین و ناظر اثاث کشی عزیز و آقاجون بودن. آخه اونها هم میخوان از این ساختمون برن به خونه جدیدی که بابایی براشون تو گتاب ساخته. بعد از چند دقیقه ریحان اومد بالا و همراهش یه کیف سفید بود که به عنوان غنیمت جنگی ...
5 دی 1391